گلپونه ها
گلپونه های وحشی دشت امیدم
وقت سحر شد
خاموشی شب رفت و فردایی دگر شد
من مانده ام تنهای تنها
من مانده ام تنها میان سیل غمها
گلپونه های وحشی دشت امیدم
وقت جدایی ها گذشته
باران اشکم روی گور دل چکیده
بر خاک سرد و تیره ای پیچیده شبنم
من دیده بر راه شما دادم که شاید
سر بر کشیده از خاکهای تیره ی غم
من مرغک افسرده بر شاخسارم
گلپونه ها گلپونه ها چشم انتظارم
می خواهم امشب تا سحرگاهان بخوانم
افسرده ام دیوانه ام آزرده جانم
گلپونه ها گلپونه ها غمها مرا کشت
گلپونه ها آزار آدمها مرا کشت
گلپونه ها نامهربانی آتشم زد
گلپونه ها بی هم زبانی آتشم زد
گلپونه ها در باده ها مستی نمانده
وز اشک غم در ساغر هستی نمانده
گلپونه ها دیگر خدا هم یاد من نیست
هم درد دل شبها به جز فریاد من نیست
گلپونه ها آن ساغر بشکسته ام من
گلپونه ها از زندگانی خسته ام من
دیگر بس است آخر جدایی ها خدا را
سر برکشید از خاکهای تیره ی غم
گلپونه ها گلپونه ها من بی قرارم
ای قصه گویان وفا چشم انتظارم
آه ای پرستوهای ره گم کرده ی دشت
سوی دیار آشنایی ها بکوچید
با من بمانید با من بخوانید
شاید که هستی را زسرگیریم دوباره
آن شور مستی را زسرگیریم دوباره
ار دیگر دلا خطا نکنی
هوس دردبی دوا نکنی
*****
بار دیگر دلا خطا نکنی
با جفا پیشگان وفا نکنی
عهد کردی که خون شوی اما
با دل بی صفا، صفا نکنی
من خوشم با جنون و رسوایی
گر تو زین عالمم جدا نکنی
درد عشق است و مرگ درمانش
هوس در بی دوا نکنی
رفتم از کوی آشنایی ها
تا به نیرنگم آشنا نکنی
تا سحر می توان دمی آسود
گر تو ای دل، خدا خدا نکنی
ای که در... سینه ام قرارت نیست
مشت خود را دوباره وا نکنی
در جواب شعر کوچه فریدون مشیری
بی تو من زنده نمانم...
بی تو طوفان زده ی دشت جنونم
صید افتاده به خونم
تو چه سان می گذری غافل از اندوه درونم؟
*
بی من از کوچه گذر کردی و رفتی
بی من از شهر سفر کردی و رفتی
قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم
تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم
تو ندیدی.
نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی
چون در خانه ببستم،
دگر از پای نشستم
گوییا زلزله امد،
گوییا خانه فرو ریخت سر من
*
بی تو من در همه ی شهر غریبم
بی تو کس نشود از این دل بشکسته صدایی
برنخیزد دگر از مرغک پربسته نوایی
تو همه بود و نبودی
تو همه شعر و سرودی
چه گریزی ز بر من؟
که ز کویت نگریزم
گر بمیرم ز غم دل،
به تو هرگز نستیزم
من ویک لحظه جدایی؟
نتوانم نتوانم
بی تو من زنده نمانم.....
تو را مي پرستم
*****
ترا دوست دارم،
ترا دوست دارم
ترا چون بهاران
،چو ذرات باران
تراچون ستاره،
چنان ابر پاره
چو مواج دريا،
چو مستي،چو رويا
چو مبناي پر مي،
چنان ناله ی نی
را دوست دارم،
*****
ترامي پرستم،
ترامي پرستم
تو هستي جواني،
تواي زندگاني
تو اي چون دل ودين،ت
و اي جان شيرين
تواي هم چوپيمان،
مقدس چو پيمان
چه خواهي زعاشق،
كه من بعد خالق
تو را مي پرستم
پروانه ، آن شمع امید شام تارت
آخر سحر گه می شود شمع مزارت
پلهای شكسته
***
میرسی از راه روزی با شتاب
خسته و غمدیده و افسرده جان
دیده میدوزی بسوی كاجها
میكنی پاك از محبت گردشان
بشكند جام بلورین سكوت
از صدای آشنای زنگ در
می هراسد مرغكی بر شاخ بید
میكشد از روی گل پروانه پر
منتظر میمانی آنجا لحظه ای
تا صدای گرمی آید كیست كیست ؟
زیر لب مینالی آنگه با دریغ
دیگر آن امید جانم نیست نیست
در فضای خالی و خاموش سرد
بر نمی خیزد صدای پای او
پر نمی گیرد شتابان سوی در
گرم و غوغا آفرین بالای او
دیدگانش غرقه در نور صفا
بر دو چشمانت نمیخندد دگر
آن دو بازوی سپید و مرمرین
راه بر رویت نمی بندد دگر
می نمی ریزد از آن چشمان مست
گل نمی ریزد بپایت خنده اش
بوسه ای دیگر نمی بخشد ترا
آن لب از عطر گل آكنده اش
پیش چشمانت همه بگذشته ها
رنگ می گیرند و غوغا می كنند
در دلت آن خاطرات غمفزا
شعله اندوه بر پا می كنند
یادت آید - چون بدل غم داشتی
آن دل درد آشنا دیوانه بود
تا سحر گاهان كنارت مینشست
از همه خلق جهان بیگانه بود
یادت آید - قهر كردنهای او
درمیان گریه ها خندیدنش
زیر چشمی بر تو افكندن نگاه
چون تو می دیدی نگه دزدیدنش
مشت می كوبی بدر ، با خشم و درد
كاین منم در باز كن در باز كن
با سلام و بوسه ها جانم ببخش
مرغك من سوی در پرواز كن
نرم بر می خیزد از سویی نسیم
زیر لب گویی صدای پای اوست
رهگذاری نغمه ای سر می دهد
كیمیای زندگانی ، دوست دوست
غرق حسرت می كشی آهی ز دل
كای دریغا از چه رو ازردمش
دوست با من بود و غافل ازو
چون گلی در دست غم پژمردمش
اشك می غلطد فرو بر چهره ات
راه بر گشتن برویت بسته است
وه چه آسان دادی از كف آنچه بود
پشت سر پلها همه بشكسته است
پروانه
****
پروانه ، ای از عشق و ناكامی نشانه
ای یادگار عاشقی در این زمانه
در شعله می سوزد پرت پروا نداری
پروای جان در حسرت فردا نداری
سودا مكن جان در بهای آشنایی
دیگر ندارد آشنایی ها بهایی
پروانه ، این دلها دگر درد آشنا نیست
در بزم مستان هم ، دگر درد آشنا نیست
پروانه ، دیگر باده ها مستی ندارد
جز اشك حسرت ، ساغر هستی ندارد
پروا كن از آتش ، كه می سوزد پرت را
یكدم نسیمی می برد خاكسترت را
پروانه ، آن شمع امید شام تارت
آخر سحر گه می شود شمع مزارت
پلهای شكسته
***
میرسی از راه روزی با شتاب
خسته و غمدیده و افسرده جان
دیده میدوزی بسوی كاجها
میكنی پاك از محبت گردشان
بشكند جام بلورین سكوت
از صدای آشنای زنگ در
می هراسد مرغكی بر شاخ بید
میكشد از روی گل پروانه پر
منتظر میمانی آنجا لحظه ای
تا صدای گرمی آید كیست كیست ؟
زیر لب مینالی آنگه با دریغ
دیگر آن امید جانم نیست نیست
در فضای خالی و خاموش سرد
بر نمی خیزد صدای پای او
پر نمی گیرد شتابان سوی در
گرم و غوغا آفرین بالای او
دیدگانش غرقه در نور صفا
بر دو چشمانت نمیخندد دگر
آن دو بازوی سپید و مرمرین
راه بر رویت نمی بندد دگر
می نمی ریزد از آن چشمان مست
گل نمی ریزد بپایت خنده اش
بوسه ای دیگر نمی بخشد ترا
آن لب از عطر گل آكنده اش
پیش چشمانت همه بگذشته ها
رنگ می گیرند و غوغا می كنند
در دلت آن خاطرات غمفزا
شعله اندوه بر پا می كنند
یادت آید - چون بدل غم داشتی
آن دل درد آشنا دیوانه بود
تا سحر گاهان كنارت مینشست
از همه خلق جهان بیگانه بود
یادت آید - قهر كردنهای او
درمیان گریه ها خندیدنش
زیر چشمی بر تو افكندن نگاه
چون تو می دیدی نگه دزدیدنش
مشت می كوبی بدر ، با خشم و درد
كاین منم در باز كن در باز كن
با سلام و بوسه ها جانم ببخش
مرغك من سوی در پرواز كن
نرم بر می خیزد از سویی نسیم
زیر لب گویی صدای پای اوست
رهگذاری نغمه ای سر می دهد
كیمیای زندگانی ، دوست دوست
غرق حسرت می كشی آهی ز دل
كای دریغا از چه رو ازردمش
دوست با من بود و غافل ازو
چون گلی در دست غم پژمردمش
اشك می غلطد فرو بر چهره ات
راه بر گشتن برویت بسته است
وه چه آسان دادی از كف آنچه بود
پشت سر پلها همه بشكسته است
تو را من به قدر خدا دوست دارم
****
ترا چون نسیم صبا دوست دارم
ترا چون حدیث وفا دوست دارم
چو حل گشته ام در وجود تو با خون
ترا از من و ما جدا دوست دارم
دلم را کسی جز تو کی می شناسد
ترا،ای به درد آشنا،دوست دارم
چو بیمار جان بر لبم از جدایی
گل بوسه را چون دوا دوست دارم
بلای وجودی،مرا مبتلا کن
زهستی گذشتم،بلا دوست دارم
مگیر از سرم سایه ی شهپرت را
ترا همچو فر هما دوست دارم
به شبهای تاریک و تلخ جدایی
خیال تو را چون دعا دوست دارم
قسم بر دو چشمان غم ریز مستت
تو را من به قدر خدا دوست دارم
شهرزاد قصه گو
***
مرا در سینه پنهان كن ،
رهم ده در دل پر مهر و احساست
مرا مگذار تنها ، ای دلیل راه امیدم ،
بهشتم ، آسمانم ، شعر جاویدم
****
مرا بگذار تا زنجیری زندان غم باشم ،
برایت قصه ها خوانم ،
بپایت شعر ها ریزم .
مرا بگذار تا مستانه در پای تو آویزم
****
مرا در دیده پنهان كن
كه شبها تا سحر رویای آن چشم سیه گردم
مرا مگذار تا دور از تو ای هستی ، تبه گردم
****
ز پایم بند دل مگشا ،
مرا بگذار تا كاخی برایت از وفا سازم
ترا از آرزوهایت جدا سازم ،
ترا با كعبه ی دل آشنا سازم
****
بیا با من ، بیا تا در میان موج دریا ها ،
میان گردباد سخت صحرا ها
كنار بركه های غرق نیلوفر ،
تهی از یاد فرداها
ز جام چشمهای تو می ناب نگه نوشم ،
****
منم آن مرغك وحشی ،
قفس مگشا .
ز پایم بند دل را بر مدار ، ای آشنای من
مرا بگذار تا عمری اسیر ارزو باشم ، سراپا گفتگو باشم ،
شه من ، شهرزاد قصه گو باشم
****
مران از سینه یادم را
مرا از كف مده آسان
منه امید جاویدم
بلوح عشق من پایان . . .
تو را قسم به حقیقت...
**
ترا قسم به حقیقت ترا قسم به وفا
ترا قسم به محبت ترا قسم به صفا
ترا به میکده ها و ترا به مستی می
ترا به زمزمه ی جویبارو ناله ی نی
ترا به چشم سیاهی که مستی اموزد
ترا به اتش اهی که خانمان سوزد
ترا قسم به دل و آرزو به رسوائی
ترا به شعله ی عشق و ترا به شیدائی
ترا قسم به حریم مقدس مستی
ترا به شور جوانی ترا به این هستی
ترا به گردش چشمی که گفتگودارد
ترا به سینه ی تنگی که آرزو دارد
ترا به قصه ی لیلا و غصه ی مجنون
ترا به لاله ی صحرا نشسته اندر خون
ترا به مریم خاموش و سوسن غمگین
ترا به حسرت فر هاد ها و ناله ی شیرین
ترا به شمع شب افروز جمع سر مستان
ترا به قطره ی اشک چکیده در هجران
ترا قسم به غم عشق و آشنائیها
دل چو شیشه ی من مشکن ا ز جدائیها